تلنگر
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم “مشتی خاک” ..
که ممکن بود “خشتی” باشد در دیوار یک خانه یا “سنگی” در دامان یک کوه…
یا قدری ” سنگ ریزه” در انتهای یک اقیانوس
شاید “خاکی” از گلدان
یا حتی “غباری” بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند: برای ” نهایت” برای “شرافت” برای “انسانیت“
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای: “نفس کشیدن” “دیدن” “شنیدن” “فهمیدن”
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید، من منتخب گشته ام: برای “قرب” برای “رجعت” برای “سعادت“
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به “انتخاب” به “ تغییر ” به ” شوریدن ” به ” محبت ” …..
« وای بـر مــن اگــر قـــــدر ندانـم »